سپنتاسپنتا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره

سپنتا

سلام بر حسین

  یا لطیف ... پسرم ششم آذر ماه تا ١٦ آذر ماه ٩٠ یه برهه خاص از تاریخ ما مسلمان هاست( البته ابن تاریخ با توجه به تقویم قمری هر سال عوض میشه ) ، این ده روز مسلمانهای شیعه برای شهادت مظلومانه امام حسین (ع) و یارانش عزاداری می کنن و تو فرهنگ ما جایگاه خاصی داره . البته مامانی و بابایی زیاد با نوع و روشی که در حال حاضر این مراسم برگزار میشه موافق نیستن . اگه دلیلش رو میخواهی باید بگم که تظاهر و افراط تو هر کاری خیلی بده و متاسفانه تو ایران این باورهای غلط به شدت اپیدمی شده و به جای یادبود واقعی از حسین (ع) و یارانش به خرافات و اعمال غیر واقعی می پردازند و نفس واقعی این رویداد به کلی تغییر کرده و شکل دیگه ای به خودش گرفته که تا واق...
10 آذر 1390

واکسن شش ماهگیت

یا لطیف ...   نفسم سپنتا   دیروز یعنی ششم آذر با چند روز تاخیر با پدر رفتیم بیمارستان مفید که واکسن شش ماهگیت رو بزنیم و مامی هم اینجوری بود : ولی تو و بابایی سرحال و خوشحال بودین . برف هم دونه دونه داشت می بارید و تو با اون دو تا تیله نازت داشتی به دونه های برف نگاه می کردی و ذوق می کردی وقتی رسیدیم بابایی به من اجازه نداد تا بیام تو بیمارستان و گفت باید تو ماشین بمونم آخه از بس دفعه های قبل یعنی دوماهگیت و چهار ماهگیت وقتی برات واکسن زدن من گریه کردم ، خوب چکار کنم دست خودم نیست که ، وقتی می بینم نفسم اونطوری گریه می کنی من دیووووووووووووووووووونه میشم خلاصه شما و بابایی با هم رفتین و واکسنتو یه خانم مهر...
7 آذر 1390

شش ماهگیت مبارک

  یا لطیف ...   سپنتایی ، پسرم : تو ذهنم دنبال کلمه یا کلماتی می گردم که بتونن برات حال و هوای ما رو تو این نیمه از سالی که گذشت توصیف کنند ولی هر چه بیشتر سعی می کنم کمتر نتیجه می گیرم ، پس ساده می گم برات نازنینم : با تولدت ، روز تولد تو شد بزرگترین عید ما ، یکم خرداد ، وه که چه روزی بود !!!! بعد از این تغییر سال و همه زندگی ما حول روز تولد تو می چرخه ، بهار ما تویی نگار ما ... خدای من ، شش ماه گذشت ، انگار همین دیروز بود که ما حتی از در آغوش گرفتن تو می ترسیدیم ، آنقدر که ظریف و شکننده بود و بهشتی .... بوی بهشت رو میشد از وجود پاکت استنشاق کرد سیبویه من .... خدای ما یه فرشته از بهشتش رو برای ما فرستاده و از روح خو...
1 آذر 1390

اولین غذای کمکی

    یا لطیف ... سلام بر تو نازنینم امروز به تاریخ میلادی ٢٠١١.١١.١١ هست و یه تاریخیه که هر صد سال یکبار تکرار میشه ، من و بابایی برای اینکه خیلی تاریخ قشنگیه و خوش یمن برای اولین بار به تو غذای کمکی دادیم .( بالاخره من راضی شدم که بهت غذای کمکی بدیم ) الیته فکر نکنی یه پرس چلو کباب بهت دادیما ، یک و نیم قاشق مربا خوری بهت سرلاک برنج مارک نستله دادیم و شما هم با کلی ذوق و شوق و دست و پا زدن و سر و صداهای حاکی از رضایت این غذای خوشمزه از نظر خودت رو خوردی ، نوووووووووووووووووووووووووووش جوووووووووووووووووووووووووووووووووووووونت عزیزترینمان  ، قابل ذکر می باشد که فیلم و عکس از این رخداد تار...
21 آبان 1390

برف برف برف اولین برف

 یا لطیف ... سلام پسرکم دیروز ١٧ آبان و امروز ١٨ آبان از آسمون داره گوله های برف دونه دونه می باره و کلوچه من تو برای اولین بار در زندگی ات داری این نعمت الهی رو درک می کنی ، دیروز بردمت پشت پنجره و گوله های برفی رو که از آسمون می بارید بهت نشون دادم و تو با اون چشمای قشنگت در حالیکه مثل دیدن هر منظره جدید هزاران علامت سوال تو چشمای نازت شکل بسته بود به دونه های برف نگاه می کردی و کلی ذوق کردی . البته چون خیلی هوا سرده فقط چند دقیقه گذاشتم این منظره زیبا رو ببینی و تو هیچ اعتراضی نکردی و منم طبق معمول حسابی چلوندمت و ماچیدمت ،نفسممممم اینروزها حسابی می پوشونمت تا سرما نخوری ، بابایی امروز می گفت ببرمت توی حیاط تا برف رو از نزدیک...
18 آبان 1390

شروع غذای کمکی

یا لطیف ... سلام پسرم ، امشب شب عید قربان . عیدت مبارک کلوچه عسلی ما . یکی از آرزوهای من و بابایی اینه که با تو بریم زیارت خونه خدای مهربونی که تو رو به ما هدیه داد . امیذوارم به زودی قسمتمون بشه . این ماه که رفته بودیم پیش دکتر امیدوار برای چکاپ 5 ماهگیت به من و بابایی گفت که از 10 روز دیگه که میشه 5 ماه و 10 روزت بهت غذای کمکی بدیم ولی من و بابایی دوست نداریم تو غیر از شیر من چیز دیگه ای بخوری ، نمی دونم جرا ؟؟ شاید فکر کنی خودخواهیه ولی وقتی بهت شیر میدم یه احساس فوق العاده و ناب دارم که تا حالا تجربه اش نکردم و احساس می کنم تمام وجودم لبریز از عشق و شادی میشه مخصوصا وقتهایی که تو با اون چشمای معصوم  و نازت بهم نگاه می ک...
15 آبان 1390

پارک قیطریه

یا لطیف ...   سلام سپنتای خوشگل ما از دو هفته پیش مامان با دوستای تاپیک مامانای خردادی قرار گذاشتیم روز 13 آبان با هم یه قرار بداریم و برای اولین بار همدیگه و نی نی های نازمون رو ببینیم . روز 13آبان رسید و من وبابایی شما رو کلی خوش تیپ کردیم و رفتیم سر قرار . حدس بزن پند تا از مامانا اومده بودن ........ . . . درست حدس زدی باهوشک من ... فقط یکی از دوستای مامانی اومده بود با پسر نازش ... اسم دوستم بهار بود و اسم نی نی نازش آرتا ... حدود 2 ساعت با آرتا و مامان و باباش تو پارک پیاده روی کردیم و با هم کلی صحبت کردیم و ماحصل این قرار ای شد که مامی و بابایی دو تا دوست خوب پیدا کردن . خوش به حالمون جالب اینکه تو ...
15 آبان 1390

معنای عشق

یا لطیف ... چند وقت پیش تو وبلاگ یکی از مامانا دیدم که نوشته بود بیاید نظراتتونو در مورد معنای واقعی عشق بنویسید . پسرم ، امشب دلم می خواد معنای عشق رو که تو در این ٥ ماهه به ما دادی برات بنویسم و می دونم که میلیونها میلیون معنای دیگه از عشق  با وجود نازنینت به من و بابایی خواهی داد - به امید خدا - تماشا کردن حرکات کوچک و ظریف دست و پاهای کوجولوت در بدو تولد و صدای گریه تو در هنگام تولد که گوش نواز ترین موسیقی زندگی ماست، بدون شک یکی از بزرگترین عشق های رندگی من و بابایی بوده و هست و خواهد بود و هرگز از ذهن ما محو نخواهد شد . تماشای ناز نگاه تو هنگام شیر خوردن و اون نگاه سرشار از سپاست که از هزاران جمله گویا تره و حرکات غیر اراد...
2 آبان 1390

خدایا شکر نفسمون 5 ماهه شده

یا لطیف ... امروز دوم آبان ١٣٩٠ و پسر کوجولوی ما دیروز ٥ ماهه شد. تولد ٥ ماهگیت مبارک هستی مریم  و مهدی  سپنتایی ... این ٥ ماه به سرعت گذشت و ما با وجود نارنین تو آنقدر سرگرم بودیم که اصلا نفهمیدیم که چگونه گذشت . تو این ماه تو خیلی شیرین تر و شیطون تر شدی و دائم در حال غلت زدن و دست و پا زدن و سعی در خوردن انگشت شصت پات داری که البته هنوز به این کار موفق نشدی ولی مامی مطمئنه که همین روزا اینکارو هم می کنی ، آخه عجیب به این کار علاقه مندی عسلکم . ٢٩  مهر ماه شازده پسر ما ، اولین سفر خارج از تهرانش رو هم رفته ، البته زیاد دور نبود ، رفتیم هشتگرد خونه گلی ، تو این مسافرت هم خیلی آقا لودی و اصلا مامان و باب...
2 آبان 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به سپنتا می باشد