سپنتاسپنتا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه سن داره

سپنتا

خاطرات اولین تابستان

یا لطیف ... سلام سپنتایی امروز اول مهر سال ١٣٩٠ وتو امروز چهار ماهه شدی ،  مامی و بابایی میخوان خاطرات اولین تابستانی رو که تجربه کردی برات بنویسن ، البته اگه بخوام خاطرات این چهار ماه رو بنویسم باید هرروز این مدت رو با کلی خاطره بنویسم چون با تولد تو فصلی نو و قشنگ تو زندگی من و بابایی رقم خورد و هر لحظه اش برای ما ناب و خاطره انگیزه ، به همین دلیل فقط یه سری کلیات رو برات می نویسم که حوصله تو و کسایی که این وبلاگ رو می خونن سر نره . اول از همه یه دنیا بوووووووووووووووووووووووووووووووووس برای چهارمین ماهگردت ،سپنتای پاک و مقدس ما ،و یه دنیا آرزوهای قشنگ برای امید زندگیمون هرچی آرزوی خوبه مال تو   ...
2 مهر 1390

یکصدمین روز زندگی سپنتای مامانی و بابایی

یا لطیف ... امروز هفتم شهریور ١٣٩٠ مقارن با یکصدمین روز زندگی سپنتای عزیزمونه ، امروز درست صد روزه که با وجود نازنین تو زندگی من و بابایی یه رنگ و بوی قشنگ و ناب گرفته که با واژه ها قابل گفتن نیست . یه عشق ناب و خالص متفاوت از همه عشق های زمینی که فقط با پدر و مادر شدن میشه درکش کرد . هر کس پدر و مادر شده می فهمه چی میگم .خیلی حس قشنگیه . خدایا مرسی . پیوست : سپنتا ، نفسم ، امیدوارم ١٠٠ ساله بشی .    ...
1 مهر 1390

یا لطیف

  چند تا عکس از تخت سپنتا جونم که قراره توش خوابهای شیرین و رنگی ببینه   نوشته های سی و یکم اردیبهشت 90 امروز 31 اردیبهشت 90 ساعت 3:32 بعدازظهره . دیگه چیزی به اومدن تو آغوش گرم من و بابا که بیصبرانه منظرتیم نموده ، پسرکم . قراره پس فرداد صبح بریم بیمارستان پارس و به امید خدا تو رو بدنیا بیاریم سپنتا جونم . پسر عزیز من و مهدی ، سپنتای مقدس ما قراره که تو یکی از از مقدس ترین روزهای خداوند یعنی شب تولد حضرت فاطمه زهرا (س ) بدنیا بیایی و با وجودت عشق بی نهایت رو برای من و بابا به همراه بیاری . پسرکم ، نمی دونم چه جوری احساسی رو که نسبت به تو دارم برات بنویسم ، یه حال غریبی دارم و وجودم سراسر عشق و امید و درعین ...
18 شهريور 1390

اولین ماه رمضان

یا لطیف ... سپنتای پاکم ، امشب بیست امین شب  از اولین ماه رمضانی که تو تجربه می کنی عزیزم ، مامانی دلش خیلی گرفته و زیاد سرحال نیستم ، آخه تو چند روزه که خوب شیر نمی خوری و من احساس می کنم خوب وزن نمی گیری ، مثل دیوونه ها شدم ، نسبت به همه کارای تو وسواس شدید پیدا کردم ، مادر شدن خیلی مسئولیت سنگینیه ........... خدایا کمکمون کن . از خدای مهربون میخوام به حق این شبهای مبارک قدر به من ومهدی کمک کنه از پس این مسئولیت سنگین به  نحو احسنت بربیایم ... خدایا ، پسر کوچولوی ما رو برامون ١٢٠ سال صحیح و سلامت نگهدار ، به حق روح پاکی که از وجود خودت در وجود نازنینش دمیدی و به حق این شب های مبارک قدر ...       ...
30 مرداد 1390

اولین عصر تابستانی کنار تو نازنین مریم

یا لطیف کوچولوی نازم ، سپنتا امروز ١/٤/٩٠ ، چهارشنبه ساعت ٥ بعدازظهره ،یه بعدازظهر گرم تابستانی ، در واقع اولین عصر تابستونی که وجود نازنیت تو این دنیا تجربه می کنه و مادر برای تو آرزوی تجربه و دیدن صد تابستون گرم و دلچسب در این دنیا رو می کنه عزیزم . سپنتا جونم تو الان در خواب ناز هستی و مامان کنارت روی تخت نشسته و خاطرات تولدت رو میخواد بنویسه . دقیقا یه ماه قبل تو یه همچین روز ی من و بابایی منتظر بدنیا اومدن تو بودیم .در واقع یکم خرداد آخرین روزی بود که تو ، تو شکم مامانی بودی و قرار بود دوم خرداد بدنیا بیایی ولی کوچولوی شیطون من دلت میخواست زودتر بدنیا بیایی و انگار بابا مهدی اینو میدونست ، چون هی به من می گفت سپنتا تکون میخوره ی...
24 مرداد 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به سپنتا می باشد