واکسن شش ماهگیت
یا لطیف ...
نفسم سپنتا
دیروز یعنی ششم آذر با چند روز تاخیر با پدر رفتیم بیمارستان مفید که واکسن شش ماهگیت رو بزنیم و مامی هم اینجوری بود :
ولی تو و بابایی سرحال و خوشحال بودین . برف هم دونه دونه داشت می بارید و تو با اون دو تا تیله نازت داشتی به دونه های برف نگاه می کردی و ذوق می کردی
وقتی رسیدیم بابایی به من اجازه نداد تا بیام تو بیمارستان و گفت باید تو ماشین بمونم آخه از بس دفعه های قبل یعنی دوماهگیت و چهار ماهگیت وقتی برات واکسن زدن من گریه کردم ، خوب چکار کنم دست خودم نیست که ، وقتی می بینم نفسم اونطوری گریه می کنی من دیووووووووووووووووووونه میشم
خلاصه شما و بابایی با هم رفتین و واکسنتو یه خانم مهربون زد و تو نازنینم وقتی بهت آمپول میزدن همش می گفتی : ماما ماما ماما ولی بابایی می گفت مثل یه شاهزاده رفتار کردی و خیلی زود آروم شدی
و وقتی اومدین تو ماشین مثل همیشه خنده روی لبات بود ، جان مریم همیشه بخند که لبخندت شیرین ترین موسیقی زندگی ماست.
این بود شرح واکسن٦ ماهگی سپنتا خان بزرگ مرد کوچک ما