یا لطیف
چند تا عکس از تخت سپنتا جونم که قراره توش خوابهای شیرین و رنگی ببینه
نوشته های سی و یکم اردیبهشت 90
امروز 31 اردیبهشت 90 ساعت 3:32 بعدازظهره .
دیگه چیزی به اومدن تو آغوش گرم من و بابا که بیصبرانه منظرتیم نموده ، پسرکم .
قراره پس فرداد صبح بریم بیمارستان پارس و به امید خدا تو رو بدنیا بیاریم سپنتا جونم .
پسر عزیز من و مهدی ، سپنتای مقدس ما قراره که تو یکی از از مقدس ترین روزهای خداوند یعنی شب تولد حضرت فاطمه زهرا (س ) بدنیا بیایی و با وجودت عشق بی نهایت رو برای من و بابا به همراه بیاری .
پسرکم ، نمی دونم چه جوری احساسی رو که نسبت به تو دارم برات بنویسم ، یه حال غریبی دارم و وجودم سراسر عشق و امید و درعین حال بی قراری .
خیلی حال عجیبیه پسرکم ،اصلا نمی تونم برای هیچکس توضیحش بدم ، حتی برای بابای عزیزت ، فقط اینو میدونم که از نهایت عشق به تو همه چیز و همه کس رو فراموش کردم .
پسرم ، عمرم ، نفسم ، جونم الان 9 ماهه ( دقیقا 38 هفته و 4 روزه ) که تو در وجودم در حال رشد و شکل گرفتنی ، فقط خدا میدونه این مدت چه بر من گذشته ، خدا میدونه که لحظه ای ازت غافل نبودم بعنی اصلا نمی تونستم بهت فکر نکنم ، با اومدنت تمام هستی ام شدی .
سپنتا ، سپنتا ، سپنتای من از خدا میخوام به حق روز عزیزی که بدنیا میایی هم معنای اسم قشنگت وجود نازنینت هم پاک و مقدس باشه و با اومدنت درهای رحمت و نعمت خداوند بروی ما باز بشه ، آخه تو به هدیه پاک از طرف خدایی .