سپنتاسپنتا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره

سپنتا

شرکت مامی

1390/9/22 16:26
نویسنده : مامان و باباش
346 بازدید
اشتراک گذاری

یالطیف ...

عاشقانه من  فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز

سلام

امروز من و شما با هم طی یک عملیات خودجوش همت کرده و از خونه زدیم بیرون ، البته با آژانس ، چون مامی هنوز شجاعت رانندگی با شما رو نیافته  و می ترسم .

حالا بگو رفتیم کجاااااااااااا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 با هم رفتیم شرکت مامانی ، بعد از دقیقا 7 ماه و 2 روز . خیلی خیلی خیلی دلم برای کارم و دوستام و حتی اتاقم و میزم و وسایلم تنگ شده بود تا حدی که حتی خودم هم تصورش رو نمی کردم آخه کم نیست هشت سال و دو ماه هر روز تو یه محیط کار کردن . واااااااااای که چه خاطراتی ، خوب و شیرین و گاهی هم ترش .یادش بخیر .

نمی دونم به امید خدا چه وقت دوباره می تونم اون روزها رو تکرار کنم ولی حتی اگه نتونم تکرارشون هم کنم اصلا برام مهم نیست چرا که چون تو نازنینی رو در بر دارم  عاشقانه من .

امروز بیشتر یاد اون هشت ماهی افتادم که تو در وجودم مثل یه جوانه در حال رشد بودی و دلم خواست که امروز تو وبلاگت یه کوچولو از اون روزها بگم .هر روز با بابایی سوار ماشین می شدیم و می رفتیم شرکت ، با هم صبحانه میخوردیم و حرف می زدیم، با هم کار می کردیم ، با هم یه عالمه تو نی نی سایت بودیم ، با هم قرآن رو ختم کردیم ، با هم می رفتیم میوه و هر چی مامانی هوس کرده بود رو می خریدیم ، پیاده روی می کردیم و گاهی بعضی از آدمها چون من رو قلمبه می دیدن و می دونستن که یه مهمون کوچولو دارم بهم یه لبخند دوستانه می زدن و من هم ذوق .(تو شکمم که بودی بابایی بهت میگفت بره تو دلی .) هر روز از اون ٩ ماه برام یه عالمه خاطره های قشنگ و تکرارنشدنی بود و الان که تقریباهفت ماه از اون روزها می گذره دلتنگشون هستم ، اصلا انگار داره یادم میره ، دوست داشتم همه اون روزها رو فیلمبرداری می کردیم تا میدیدی و باور می کردی که با اومدنت چه شوری در دلم نهادی .

بره تو دلی من :

                      در یک کلام بگم : با هم نفس می کشیدیم نفسم !

 بابایی هر وقت می تونست میومد دنبالمون و همیشه وقتی می رفتم تو ماشین بهم می گفت مثل یه توپ ، قل قل می خوری و میایی .( البته من زیاد چاق نشدم ولی چون دوران بارداریم بیشترش تو پاییز و زمستان بود خیلی لباس می پوشیدم تا خدای نکرده تو سرما نخوری نفسم ). همیشه از بارداری و بچه دار شدن می ترسیدم و یا شاید خجالت می کشیدم که شکمم بزرگ میشه ولی وقتی باردار شدم یه حسی ناب و عالی رو تجربه کردم که فکر می کنم دیگه نتونم اون حال خوب رو تو اتفاق دیگه ای بیابم ،  لحظه به لحظه ای که تو در وجودم بودی خدا رو در نزدیکترین حد ممکن به خودم می دیدم و همراه خودم و احساس می کردم که آنی از ما چشم برنمیداره و چه لذتی بالاتر از این برای یه انسان . اونایی که مادر شدن این حرفم رو تایید می کنن ، مطمئنم همه مادرها همین حال رو داشتن .

بگذریم ...

برسیم به امروز که همه اهالی شرکت و دوستان و همسایگان ریخته بودن بالای سرت و همه عاشقت شده بودن و کلی ذوقت رو کردن و اون وسطا چند نفر هم یواشکی هی ماچت می کردن و فکر می کردن من نمی فهمم ولی من همش حواسم به شما بود و زیر چشمی نگاهت می کردم که یه وقت غریبی نکنی ، شما مثل یه شاهزاده واقعی رفتار می کردی و هراز چند گاهی هم یه لبخند ملیخ و دلبرانه نثار دوستان مامانی می کردی و اونها هم غش می کردن . خیلی روز خوبی بود و کلی صفا کردیم و شما هم تو کریرت خوابیدی و بابامهدی اومد دنبالمون و ما رو برد خونه البته ناهار هم مهمون بابایی بودیم و کلی بهمون خوش گذشت . مرسی از پدر مهربونت و همسر نازنینم که همیشه و در هر حال در کنارم و همراهم بوده و هست و از خدا می خوام همیشه باشه تا آن زمان که من هستم .

نوشته شده در 22 آذر 90

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به سپنتا می باشد