سپنتاسپنتا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره

سپنتا

کوچک قدمهایت بروی چشمانمان

1391/6/5 11:23
نویسنده : مامان و باباش
524 بازدید
اشتراک گذاری

یا لطیف ....

 

یه سلام بزرگ و طولانی به پسرم

به بزرگی این سه ماهی که مادر تنبلی کرده و وبلاگت رو به روز نکرده ، تقصیر من نیست ، با تو مشغولم و دلخوشم به دردانه بازیگوش و باهوشم که هر روز شیرین تر و شیطون تر و خواستنی تر میشی ، هر روز یه کار جدید یاد میگیری ، هر روز یه صدای جدید از خودت درمیاری و هر روز  من و بابایی عاشق تر ...

خدایای مهربونم شکــــــــــــــــــــــــــــــــــــر ...

 

سپنتایم ؛تو این سه ماه بعد از تولدت بزرگ شدی ، آقا شدی ، کاملا متوجه حرفهای من و پدر هستی ، هر چی بهت میگیم گوش می کنی و انجام میدی ، عاشق دیدن بی بی انیشتن  و کلا کارتون هستی ، گاهی اوقات یک ساعت تمام پای تی وی داری بی بی انیشتن می بینی و تمام حرکات شخصیتهاش رو تکرار می کنی ، عاشق صدای گوسفندی ، تا بهت میگیم بع بعی چی میگه با  جدیدت میگه : بع بعععععععععععع

تو این سه ماه تقریبا اجزای صورتت رو میشناسی و نشون میدی ، البته اگه دلت بخواد در عیر اینصورت هر چی ما اصرار کنیم شما انگار نه انگار ...

تو این سه ماه دوبار رفتی مسافرت ...

اولین مسافرت زمینی ات به زاده پدری مامانی بود که رفتیم بروجرد و کلی بهت خوش گذشت و البته بگم که در طول مسافرت مثل یه آقا بودی و اصلا مامی و پدر رو اذیت نکردی ، خوشحالم که اولین صفرت به زادگاه لطیف بود ، خدای لطیف نگهدارت ...

دومین مسافرتت به همرا کل خانواده مادری و به شهر کلاردشت شمال کشور بود که تو این سفر خیلی خیلی خیلی بهت خوش گذشت  و یکی از بزرگترین اتفاقات زندگی قشنگت تو این سفر اتفاق افتاد ، برات میگم ، چرا میگم خیلی بهت خوش گذشت چون شما عاشق دایی محمد هستی و تو این سفر دائم تو بغل دایی مهربون و دوست داشتنی ات بودی و اونم از بودن با تو سیر نمی شد و به هر ساز تو می رقصید ، تو این 4 روز کلا بیخیال من و مهدی شده بودی و فقط دایی و وقتی هم دایی کار داشت و نبود ، مامان اشی ، قربون پسر مهربونم .

و اما اتفاق مهم زندگیت :

پسر ناز ما ، از قبل از تولدش چند قدم راه میرفت و همه فکر می کردن روز تولدش تاتی تاتی کنه ولی به دلیل افتادن از روی مبل و ترسیدن و یا شاید دلایل دیگر این اتفاق نیفتاد و من و بابا مهدی هم هرچی تلاش میکردیم بی فایده بود و بی نتیجه ، تو این سه ماه حدود 3 الی 4 متر از بغل من و بابایی راه می رفتی ولی خودت اصلا علاقه ای به راه رفتن نداشتی و منم هر روز نگران تر ...

تا اینکه توی ویلای کلاردشت ، من که در حال نوشیدن یک چای خوش عطر بو و دلچسب بودم دیدم یه چیزی گیلی گیلی از جلوی چشمام رد شد و همه براش دست و هورا و جیغ و فریاد و خنده و من دیدم پاره تن من ، سپنتا ، داره .......................................................راه میره ....................................................... اونم بدون اینکه کسی مجبورش کرده باشه و به دلخواه دل کوچولوی خودش .

پسرم اولین قدمهای استوار خودت رو در روز شنبه 27 ام مرداد 1391 مقارن با شب زیبای عید فطر در رودبارک  برداشتی .

پیوست :عاشقانه ما ، سپنتا ، امیدوارم گامهایت در زندگی استوار و محکم و پر ثمر و پر از خیر و برکت و جاودانه باشه ، هم برای خودت و هم برای هم نوعانت ... دوستت داریم پسری

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به سپنتا می باشد