اولین عصر تابستانی کنار تو نازنین مریم
یا لطیف
کوچولوی نازم ، سپنتا
امروز ١/٤/٩٠ ، چهارشنبه ساعت ٥ بعدازظهره ،یه بعدازظهر گرم تابستانی ، در واقع اولین عصر تابستونی که وجود نازنیت تو این دنیا تجربه می کنه و مادر برای تو آرزوی تجربه و دیدن صد تابستون گرم و دلچسب در این دنیا رو می کنه عزیزم .
سپنتا جونم تو الان در خواب ناز هستی و مامان کنارت روی تخت نشسته و خاطرات تولدت رو میخواد بنویسه .
دقیقا یه ماه قبل تو یه همچین روز ی من و بابایی منتظر بدنیا اومدن تو بودیم .در واقع یکم خرداد آخرین روزی بود که تو ، تو شکم مامانی بودی و قرار بود دوم خرداد بدنیا بیایی ولی کوچولوی شیطون من دلت میخواست زودتر بدنیا بیایی و انگار بابا مهدی اینو میدونست ، چون هی به من می گفت سپنتا تکون میخوره یا نه ؟ و مامانی فکر می کرد تو خوابیدی و بابایی چون نگران سلامتی تو بود رفتیم مطب دکتر مهدیزاده تا صدای قلب کوچولوت رو بشنویم و خیالمون راحت بشه .
ساعت ٨ شب رفتیم مطب دکتر و اونجا احساس کردم که تو دلم یه حباب ترکید و بابایی گفت سپنتا داره بازی می کنه ولی من احساس کردم این ضربه با بقیه حرکاتت تو این ٩ ماه فرق داره و وقتی دکتر معاینه ام کرد گفت که تو با اون پاهای کوچولوی قوی ات میخوای بدنیا بیایی .
نمی دونی چه شب عجیبی بود و برای من وبابایی چه فراموش نشدنی .مامانی از شوق و هیجان و اضطراب فقط گریه می کرد و بابایی هم حسابی دستپاچه شده بود و هیجان تمام وجودش رو گرفته بود ، آخه تو داشتی به دنیا میومدی پسر نازنینم ، بزرگترین اتفاق تو زندگی من و مهدی .
ما داشتیم پدر ومادر میشدیم و تو عزیزترینم باعث این حادثه خوش یمن و بزرگ هستی ، چه لذت نابی...
( الان که دارم این نوشته ها رو می نویسم تو مثل یه فرشته کوچولو خوابیدی و هی چشماتو باز و بسته می کنی و دست و پتهاتو تکون میدی و دوباره مبخوابی ، خیلی منظره قشنگیه و منو سرشار از عشق به تو میکنه و دلم میخواد بوسه بارونت کنم تا بیدار شی و من چشمای قشنگت رو ببینم ولی حیف که دلم نمیاد )
همون موقع دکتر گفت سریع بریم بیمارستان و آماده پشیم برای تولد تو .
اون شب همه خانواده عروسی بودن و دایی رضا هم پرواز داشت و فقط من و بابایی بودیم و البته خدا...