یا لطیف کوچولوی نازم ، سپنتا امروز ١/٤/٩٠ ، چهارشنبه ساعت ٥ بعدازظهره ،یه بعدازظهر گرم تابستانی ، در واقع اولین عصر تابستونی که وجود نازنیت تو این دنیا تجربه می کنه و مادر برای تو آرزوی تجربه و دیدن صد تابستون گرم و دلچسب در این دنیا رو می کنه عزیزم . سپنتا جونم تو الان در خواب ناز هستی و مامان کنارت روی تخت نشسته و خاطرات تولدت رو میخواد بنویسه . دقیقا یه ماه قبل تو یه همچین روز ی من و بابایی منتظر بدنیا اومدن تو بودیم .در واقع یکم خرداد آخرین روزی بود که تو ، تو شکم مامانی بودی و قرار بود دوم خرداد بدنیا بیایی ولی کوچولوی شیطون من دلت میخواست زودتر بدنیا بیایی و انگار بابا مهدی اینو میدونست ، چون هی به من می گفت سپنتا تکون میخوره ی...